گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
دیوان نیما یوشیج
منظومه ها
داستان گفتن پیر



پدرم بس که مهربانی کرد پیر را گرم تر زبانی کرد
هم بر آن اینه که در خور بود مهر از گنج سر به مهر گشود
گفت:این ره نه چون به خود پویم سخن آن به که از پدر گویم
آینه بند این فسانه ی نغز اوست کز پوست می گشاید مغز
از سر رادی و تمام دهی کرده از گنج خویش تهی
دیر باز این سخن به لب بودم گفتم اکنون که دوست فرمودم
گر مرا یرگذشته ای نه نکوست همه اندوده ی حکایت اوست
بر سر من چنان به مهر پدر رخت چون برد از این سرای به در
هیچ از آتش که جز فسانه نبود برگ و بای در این زمانه نبود
عمر بس رفت و سالیان چه بسی جز من و مام من نماند کسی
بر مسیرِ گزند و حکمِ ستیز مانده را ماند چاره هم ز گریز
در حسابی که نیست با آن سنگ هر چه بگرفت از سیاهی رنگ
گاوی افتاد در چمت پروار نازنینی بر گرفت لیک از بار
من چه گویم چه سوز محشر بود چسم مردم چگونه بر سر بود
هیچ کس را نه چشم تا نگرد گوش تا نالش از کسی بخرد
رفت از مرد و زن قیاس و تمیز در سرایی در او نه فرش ونه چیز
رنگ بگسیخت تنگی از همه چیز غرّولندی نمود یعنی خیز
خلق را خانه گشت ویرانه گشت و ویرانه اش از خانه
گر چه از خانه به نه جایی بود رغبت رستن از بلایی بود
چو خرابی گرفت خانه ی تو کو بهتر از آشیانه ی تو
آن که از جای شد و به جای رسید پس بدان کان زما به ما پرسید
نیست اندر مسیل جای درنگ خاک بر سر زماندن آید سنگ
لاجرم از چنان نشیب و فراز که بلا بودش از پی تک و تاز
هم من و مام من چنان به زبان بگسسنیم دل ز خانه و مام
دور گشتیم از سر تشویش بامدادی زشهر مردم خویش
آشنایی چنان بسوختمان که به بیگانه چشم دوختمان
تا هر آتش به پیش در گیرد به که آن رنجمان به بر گیرد
با انیسانِ ما ز خُرد و کلان نامی از ما نرفت به زبان
یادشان گر بخونه زآنانم یادِآن بسی نمی رانم
بس گسستند و باز پیوستند قصه ی خود ولی به من بستند
کس ندانست ما کجا شده ایم از کجا آمده ایم تا شده ایم
آمدیم ار به طبع از پی زیست این همه سرگرانی از پی چیست؟
چون جهان پرده بس ببست و گشود وز دگر پرده نقش خود بنمود
داد در کار سهل و دشوارش بهره ی هر که را به مقدارش
نیز ما را سپرد از همه گنج سرسپاری به بیشتر ها رنج
عمر او”عمر دوستانم باد” گر چه مامم جوان جهان بنهاد
گهر از کان من چنان بر شد که غمش تا ابد به جان در شد
من بماندم که ماجرا بینم وزبد و نیک تا چه ها بینم
از جفا وز ستم که می آید بیشتر حرف از آن نمی شاید
زین اشارت که رفت خود دانی گر بگویم وگرنه خود دانی
دانه ی دُرکه نیستش مقدار زانبود کاو فتد به زیر غبار
کس نبیند در او که دست بَرد گر چه دُردانه ای کسش نخرد
با همه نعمتِ جهان کم و بیش نیستش قدر،مردم درویش
دیه تا دیه وشهربه شهر از همه شهر و دیه جستم شهر
شبی از روز وام می بودم روزی از شب تباه می بودم
تا در اینجا گشت آبشخور تن تهی ماند و جانم آمد پر
پری افتادم از شتاب و درنگ آنچان کز پری بماند سنگ
من چه گویم کز آن نرنجی تو گرچه هر حرف نیک سنجی تو
بس که گر دیده ام به گردش سیل خاک را هم به سر نشسته به کیل
صد بپوشیده ام به روی نهان یک به رنگ آوریده ام به زبان
آرزو دوست و آرزو پرورد زیر وبالا نمایم از همه درد
دست آموز مرغ خویشتنم من که از هم گشای هر سخنم
تا به هم در نشانده ام سخنان دل با من سخن یکی ست همان
گر بگویم مپرس سخن چیست سبب وز نپوشم مگوی نیست ادب
از ادب کردن و ادب سازی با جهانم بود هم آوازی
دل توانم ز خود شکست،این هست دل نیارن زخلق،لیک شکست
سالیان ست و این نهان نبوَد گله هیچم ز میزبان نبوَد
من در این خانه جای مهمانم هر چه کان هست گویی آنِ من ست
حرف از صدق بر زبانم باد میزبان بیش مهربانم باد
میهمان مرد اگر نه رو تُرُش ست همه از میهمان خویش خوش ست
خوش بود میزبان نیکو خوی که کَرم داشت وان نداشت به روی
کرد خوش برگِ میهمانی راست میز بانی که این پذیرش خواست
دل چه جوید چوشمع یار تویی چه دگر کار چون به کار تویی
عمر بر من به سر شده با دوست سود اگر کرده ام زداده ی اوست
در رسیده زره مرا گنجی وقت بایست نه مرا رنجی
نقد در مشت و توشه در انبان میزیم شاد و میروم خندان
گر نینبارم از نیامدِ کار هر زمینی مراست خرمن بار
برگ نانی چو در رسید خوشم وز فزونی کس نه روتُرُشم
چو به دل کام جسته زین خوانم چه تمنای مزد دندانم؟
گو نه کس چست و چیره دست چومن هر که اینجاست با من ست چومن
گر دگر سال پیش ازاین بودم ورزمن کاست،دل نفرسودم
خون دل گر خورم،نباشد غم اندک از خنده ام نماند کم
بیشتر زانچه بر ایادی شان می رود شکر من به شادی شان
با بلایی حذر نه زآنم هست بی بلادردِاین و آنم هست
تا کمان کرد چرخ پشتِ مرا به جز آهِ کسان نکشت مرا
می گشایم اگر دری به امید بسته دارم هزار در به کلید
سخن اندر دهان بگردانم تا به سود کسان سخن رانم
بر سر آن نیم به نیرنگی که نهم سنگ بر سر سنگی
من برآنم کز وفاداری قصه گویم که چنان خوش داری
باشد از این فرو نهاده مرا دینم این بود حرف بهر چرا
پیش از آن کاین سخنوری بینی بایدم آدمیگری بینی
گو سخنگو شهپر عالم شد چه بها خود اگر نه آدم شد؟
: